۱۳۹۲ دی ۷, شنبه

احوالات روزگار ننوشتن

زل زدم به صفحه ی سفید مانیتور

می خواهم بنویسم چون باید که بنویسم اما ...

می شود 

باید که بشود 

تا همین چند خط که شد 

کیفیت نوشته هایم که مهم باشد بر کمیت ش خواهی بخشید ، می دانم 

هنر پناه بزرگی است 

و من این را حالا می فهمم 

وقتی به جبر زندگی کردن و کسب معیشت، روزمرگی هایم گره خوردند به انسانهایی که هیچ نقطه مشترکی با ایشان ندارم. حالا ست که می فهمم و درک می کنم این هنر چقدر مهم است و چقدر حیاتی ست و نجات دهنده و آرام بخش 

هنر پناه گاه  ِ تمام انسان هایی است که اهل درد هستند و دارای نقاط مشترک احساسی و فکری که چون مجبورند کنار کسان دیگر باشند و روزگار بگذرانند ، اینطور با هم ارتباط می گیرند.

با رمز و راز و در عین زیبایی و در عین ... 

در عین ...

یک صفت ملموس ناب به ذهنم رسیده بود که تا قبلاینکه نوبت ش بشود و خلق شود از یادم رفت 

هوم

مهم که نیست - بیانیه نمی خواهم صادر کنم که

گفتم

کیفیت باید مهم باشد 

از هنر می گفتم 

هنر گاه ای است برای پناه اوردن و اشتراک نگفتنی ها به آنها که محرم هستند و بس

همیشه هم نمیشود نوشت یا شعر گفت ، گاهی موسیقی گاهی نقاشی گاهی حتی با هم یک فیلم مشترک را دیدن و از اینها هم ساده تر 

گاهی با لغات بازی کردن و مفهوم نو ساختن ، شبیه همین لب خند ِ خودمان 

برای همین هم هست که گاهی فاصله می افتد بین نوشتن هایم برای تو 

دست خودم هم نیست 

خودشان دوست دارند اینطور خودشان را به تو برسانند

نقطه ، سر شهریور 



۱۳۹۲ آذر ۴, دوشنبه

باز هم نوشتن

بی گمان باید نوشت
بی شک باید تا می شود نوشت
نوشت
به امید انکه تو بخوانی شان
بی خیال تمام نوشته های جدی که در سرم جاخوش میکنند
ریشه میکنند و می پوسند اخر سر
حاضرم هیچ کس هیچ وقت از دخمه اشفته ی سرم چیزی دستگیرش نشودو اخرش از من به هیچ عنوانی بجز " معمولی " استفاده نکند اما
اما
تو بخوانیم
اما هرچه مربوط به تو باشد و شانه های کلمات توان حملش را داشتند بنویسم
تا تو بخوانی شان
تا ...
مگر منتهای بی کرانگی ارزوهای یک نویسنده بیش از این است بانو؟
نمیترسم از معمولی نام نهاده شدن پس از مرگ
می ترسم که بمیرم و هر انچه که باید و باید ؛ برای خوانش تو ننوشتم
همین
به حرمت قلم قسم همین

۱۳۹۲ مهر ۲۶, جمعه

این حقیقت است بانو

این حقیقت است که پشت به پشت آینه باید نشست
من اما به تو اقتدا میکنم
روبرویت
به شانه هایت
به لطافت مسحور موهایت

نوشتن سخت باید یاشد انگار
سخت تر از بوسیدن
من اما
برای تطهیرم نوشتن را برگزیدم

۱۳۹۲ مهر ۲۳, سه‌شنبه

روز-داخلی-اتوبوس بی ار تی

از هرچیز این فناوری مدرن دل خوشی نداشته باشم از هر پروسه ای ش که برای همیشه نوشتن ترغیبم کنه استقبال می کنم
حتی اگه واسه نوشتن همین چند خط یک ربع تموم طول بکشه

از نوشتن همین روزمرگی ها
به نوشتن برخواهم گشت

:)

۱۳۹۲ مهر ۳, چهارشنبه

از نوشتن


باید بشود که بنویسی؛ حتی اگر فقط یکبار در روز یا شبی که می تواند یادت هم نباشد، پناه آوردی باشی به نوشتن. به همین نوشتن غریب

چقدررر این روزها ، خاصه وقتی در خانه را می بندم و راه می افتم به سمت شرکت ، دلم برای نوشتن تنگ می شود. معلوم است که بیزارم از تمام شدنم ، از شبیه همه ی مردم تکراری اطرافم شدن، معلوم است که بیزارم از تکراری شدن روال زندگی و رسیدگی به معیشت به عنوان اولویت اول زندگی. اما دلیل تنگ شدن دلم برای نوشتن این ژست های بیرونی ام و امثالهم نیست

بی که حرف اضافی بزنم و بی که از همین نوشتنی بگویم که شده عنوان این دلنوشته ! ، نه که بخواهم ، که احساس نیاز می کنم به نوشتن

این است که از بی حوصلگی م برای نوشتن و بعد دلتنگی ام درست وقتی که نمی شود نوشت ، از همین تسلسل خنده دار و تلخ خسته شده م

خواهم نوشت حتی اگر ارزش والایی برای خواندن نداشته باشد و حتی کهکشانهای زیادی با همین چند ماه گذشته م داشته باشند

و شاید برای اولین بار در زندگیم می خواهم بنویسم فقط برای نوشتن .




۱۳۹۲ شهریور ۱۰, یکشنبه

حقیقت محض


می دانی بانو؟

روز به روز معتقد تر می شوم به اینکه مفهوم عمیق تمام نوشته هایم می تواند یک جا و به سادگی اب خوردن در یک عکس و نقاشی جا شود

" مرا " اش را نادیده بگیر ، تمام حرف هایم در همان " تو " است و همین عکس و احساس دین ای به وسعت بی کرانه ی یک نگاه تو


اعتراف


دو هفته است که می خواهم بنویسم و هی نمی شود
هی بی قراری می کند برای آمدن ، که چه عرض کنم؟ برای سر ریز شدن اما
اما نمی شود
هی نمی شود
درگاه خروجی این سر صاحب مرده شد مدخل بهشت واژه های جا مانده
همگی شان یک جا و تا مرز فراموش شدن، برای بیرون پریدن تلاش می کنند و آخر صفحه ی سفید روبرویم فقط خیس می شود و بس

چه دلشوره ی عجیبی داشتم و حالا نمیدانم چه بر سرم آمده که نه از هجوم واژه ها خبری هست و نه از نمی شودها
کلافه شده م بانو
چه ربطی است میان این نزدیکی و دوری شما با تمام این اتفاقات ریز و درشت و نگفتنی که اینطور حیرت مرا بیشتر می کند؟
چرا پس من وسط این همه تاریخ عاشقانه نویس های معلوم الحال، برعکس شده حالاتم؟
وقتی که دورتری چنان می شوم و وقتی نزدیک تری چنین؟

حکایت مضحکی دارم بانو اخر می دانی؟ یکجورهای ظرفیت هضم تمام نگاهت را هم ندارم
چه رسد به ادعای برای تو نوشتن

قفل می شود تمام مجاری احساسم و غالب تهی می کنم در ظرف بی منتهای حیرت
حیرت از شکوه معظم شما
و بعد

بعدی ندارد

همین 

۱۳۹۲ شهریور ۳, یکشنبه

رعشه با زبانی الکن


رعشه های تکراری هر شب ، نه از توهم پریدن

از تصور لذیذ تمام آن چیزی ست که به آغوش تو می رساندم

مسری شده به جای جای زندگیم

به آینه ، پنجره ها

به ساعت روی دیوار

من اینجا با تمام زندگیم ، در شوق دیدن تو ، به رام کردن زلزله برخاستیم

تنها کافی ست ... هوای آمدن کنی بانو



۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

سکوت


های ی ی ی ی ی 

ای تمام کلماتی که روبرویم به شرم ایستاده اید 

راه را باز کنید 

سکوت 

با تمام نگفتنی هایش ، آسیمه بسر عزم فرو ریختن کرده است




با زبان سکوت بخوانم این بار 

: )

۱۳۹۲ تیر ۳۱, دوشنبه

رسالت !

شبنم

یعنی ترنم شاعرانه ی گلبرگ

وقتی که بی حواس دلش برای آمدن بهار تنگ می شود

وقتی

دست های بی بهانه ی خیال مرا می گیرد و تا نوازش گونه های تو

هی

هی همان سرودی را زمزمه می کند

که باران و بهار و خورشید برای لب خند تو می خوانند

.
.
.

اشک

یعنی رسالت همیشگی عشق

وقتی که گاه و بیگاه به پیامبری مبعوثم می کند

که هر واژه ای بشود بادبادکی رها

رهای رها

میان بی کرانه گی  ِ  یک آسمان نگفتنی

میان انبوه یک حجم نا مشخص از دل تنگی

کاش

پایان رسالتم به اشاره ی کوچک انگشتان تو باشد




۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه

برای تو : سلام شهریوری ِ درختان ِ تاک


به تمام کلمات سلامی دوباره خواهم کرد

به سلام

به نور

به ماه

به دوست داشتن

به تو

زنده ام به تلفظ مدام نام تو

نفس می کشم از عطر بابونه های آن نمی دانم کجایی که با دست های تو در اتاقم رخنه می کنند

من پر از هوای تازه ی برگشتنم

پر از تسلط  بی کرانه ی لب خند

من از آغاز نامه های عاشقانه ، به سوی تو پر می کشم

دست بگذار و تمام نقطه ها را بردار

من به بی انتها ترین شعر دنیا نشسته ام تا به انتهای گیسوان تو پرواز کنم

نامه هایم به تو نقطه هم ندارند چه رسد به پایان

منم سلام شهریوری درختان تاک

فرزند خلف تمام پدرانم

تمام عاشقان بی چون و چرای دنیا

با میراث گران بهای شان ، صدایت می کنم

با تمنای به ارث رسیده ام برای سلام برای دیدن لب خند تو

سلام : )

 

۱۳۹۲ تیر ۱۹, چهارشنبه

سلام


روزی شروع می کند به ترکیدن این بغض نا ماندگار سمج

آخرش که می دانی چیست؟

روزی دوباره قلم را بی آنکه بخواهم می گیرم و تند تند ازغریبی دلچسب یاد تو می نویسم میان این همه شلوغی مدام

روزی دوباره به هر قیمتی که باشد نخواهم نوشت تا نترکد

شب قبلش دوباره به خواب می روم ، می دانم

تعبیر خواب های کودکیم

شبش حتمن تو به خوابم می آیی

شبش حتمن ...

من از دست های یتیم کدام وسوسه آب می نوشم؟


کاش بشود نوشت این لعنتی های ماسیده بر ذهنم را
کاش بشود فریاد کشید
داد زد
زل زد به چشم های تو
برخاست
رقصید
و زندگی کرد درست همانطور که شاعران

هوم

مگر می شود کسی تو را ببیند و حرفی برای گفتن و احساسی برای سرودن در چشم هایش بماند؟

تو برای قداست آمده ای ، می دانم

برای غسل تمعید واژه ها

همین واژه ها که به هر چینشی حقیرند و نا توان

به واژه ها بگو تاریخ تکرار شود

بگو اعجازشان تمام شده

بگو مردم دیگر از سخن گفتنشان در گهواره به هیچان نمی آیند

بگو رسالت شان را بسپارند به مادرشان

به مریم

بگو به دوران جدید خوش آمدند

به دوران پادشاهی سکوت

شاعری من

بگذار تمام مردم جهان سالها در انتظار شکسته شدن روزه من بنشینند و من زل بزنم به چشم های تو و به خواب بروم

و دوباره خواب چشم های تو را ببینم تعبیر ِخواب ِ مسلط  ِ کودکی 


۱۳۹۲ تیر ۱۰, دوشنبه

بهانه گیری به وقت بی قراری 2

دست هایم را محکم چسبانده ام به صفحه ی ساعت

صبح برای من

با شروع مهربان چشم های تو آغاز می شود

درخت و نیلوفر و گلبرگ را نمی دانم


بهانه گیری به وقت بی قراری

دست هایم را محکم چسباندم به صفحه ی ساعت
به دلم قول دادم
تا وقتی دستور دهد برای تو بنویسم
.
.
.
سلام
بگذار بی تکلف برایت بنویسم
سرم برای شانه های تو بهانه می گیرد
تمام دلخوشی ش پناه پر لطافت غریبی است به وسعت بزرگ ترین پرچین بارانی رویاهای کودکی
بهانه می گیرد اشک
بهانه می گرد دست
بهانه می گیرد دل
بیا که این شاگردان بی قرار ، هرچه ناظم در این دنیا ست را کلافه می کنند به هر ثانیه تاخیر تو
دوره می افتند در تمام کوچه ها و خانه ها
هر چه ساعت ببینند جلو می کشند به وقت دیدن تو
به وقت دیدن تو

می بینی؟
دل است دیگر
بهانه می گیرد برای نوشتن
بعد
هیچ
مجبورم می کند به ننوشتن
امانم را بریده به سه نقطه ها پناه ببرم
...
...
...
...

۱۳۹۲ تیر ۴, سه‌شنبه

لب خند تو


دلم برای نوشتن تنگ شده و چشمانم برای اشک. آنقدر که نفهمیدم از کدام روزن این اتاق مشت مشت ابر و اقاقی و بابونه نفوذ می کند

مادر که بفهمد دوباره دلگیر خواهد شد آخر همین دیشب بود دستی به سرو روی خسته ام کشید. اما کاش کمی هم سرش را می گذاشت روی قلبم درست شبیه بچگی ها، شاید می شنید که چه قدر در تسلط توده های متراکم یاد توست

اخبار را یکبار از شبکه ی دل من بشنوید جماعت

هوا، دیروز و امروز و هر روز بارانی است هر روز به غریب ترین و ساده ترین دلیل ثبت نشده ی دنیا می گیرد و به اولین روزنه ی لب خند تو باز می شود
هوای دل من بی ثبات ترین هوای دنیاست
ناگهان دلش هوای بوییدنت را می کند شروع می کند به بهانه گرفتن انقدر بهانه می گیرد که از خواب بیدارم کند حتی

بی قرار تر از همیشه و حالا و هر روز، تمام انگشت های اشاره ی امید را بسوی تو می بیند
فقط تو

انگار کرده باشی که جز این هیچ برایش نمانده و چقدر هم خوب
چقدرررر هم خوب

تمام استواری این دل ناماندگار به لب خند های گاه و بیگاه تو بسته ست سلام شهریوری

هربار ، گاه و بیگاه لب خند بزن تا ...

تا ستاره بیشتر بماند و ماه هیچ شبی از شب ها غیبش نزند
تا اشک ها فقط برای تو باشد و روی شانه های تو

تا بشود دوام آورد در این سرای هیچ در هیچ  ِ پوچ

تا بشود هنوز هم هواشناس های کنجکاو آزار دهنده، از پیش بینی هوای این دل نا امید شوند

بخند سلام شهریوری من

بخند که حالا دلم نه برای نوشتن و نگاهم نه برای اشک ، که تمامی برای لب خند تو ، دل تنگ ند


۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

من و تو هزار سال بعد ... عشق ، زندگی ، تناسخ


نمی شود که ننویسم این روزها و این صبح ها
نمی شود که چشم هایم پر نشوند
نمی شود که به آرامش پشت کنم

نوشتن برای تو باز کردن دری ست به سوی آرامش
قرار
اصلن بیا بگوییم قرار
می شود که کسی آرام باشد و بی قرار؟ نمی دانم
این را ولی خوب می دانم که وقتی بی قراری ، هیچ چیزی نداری آرامش که سر جای خودش
پس هر بار که می نویسم برای تو انگار در خانه را برای قرار باز می کنم

کاش می شد فاخر تر از این بنویسم ولی چه کنم که وقت بی قراری ....
چه کنم که وقتی با تو حرف می زنم و برای تو دست خودم نیست که این کلمات ناقص چطور به دنیا می آیند و کنار هم می نشینند
فقط دوست دارم بی پروا باشم
بی پروا بنویسم
بگویم
آرام توی گوشهایت داد بزنم!
بعد ناامید از این همه نقصان کلمات عاجز ِبیچاره ، یک دل سیر نگاهت کنم
نگاه
نگاه
نگاه
بی پروا نگاهت کنم و ذره ذره ، قرار شروع کند به پیشروی ...
آن قدر که تمام بی قراری و بی پروایی و بی همه چیز های بودنم را بشوید بریزد پایین
و بعد

نمی فهمم اگر این اعجاز نیست پس اسمش را چه می شود گذاشت؟
اگر تو پیامبر نیستی پس از کجای این دنیای پر از چرک ، قرار در توشه ات قایم کرده ای؟
من که پیش از تو تمام زمین را گشته بودم
تو پیامبری
پیامبری از نمی دانم کجای لطیف ناب سحر آمیز

من به رسالتت
به پیامبریت
همان اولین لب خند
ایمان آوردم

بیا و دست هایم را بگیر و با خودت ببر
بیا و چشم هایم را ببند و گوش هایم را بگیر
بیا و بگذار در آغوشت تمام بی قراری های همیشه ام را
بیا و بگذار همیشه ام را
هنوزم را ....

اتاق بوی خاک باران خورده می دهد

سلام : )


۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۴, شنبه

از زنده گی تا تو


مدت هاست می نویسم زنده گی .

برای من همه چیز و همه جا و هر زمانی در این دنیا " زنده گی " ست جز تمام آن فلش هایی که سمت و سوی شان " تو " باشی

تو برای من معنای کامل مفهوم گمشده ای هستی به نام زندگی و من هربار که به یادت می افتم انگار هجرت می کنم از تمام خستگی های ریز و درشت این زنده گی سیاه  ِ هزار شب به زندگی لطیف سحر گونه ی تو

انگار وقت پاره کردن تمام شعرهایم رسیده است تمام آنهایی که به استهزای "اندکی صبر" ها نوشتم


۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۳, جمعه

خلاء


میان تمام شلوغی ها و هیاهوهای مدام این روزها ، حفره ی غریبی درونم بزرگ و بزرگ تر می شود بی آنکه خبری کند یا نشانه ای از خود بروز بدهد. بی سر و صدا می خزد به تمام جوانب روحم و بعد حس می کنم نفس تنگی گرفته ام و سرم گیج می رود
دقیقن همان وقت هاست که تمام ذرات وجودم آرزوی دیدن لب خند تو را می کند. پادزهری که ذخیره کرده ست برای روزهای مبادا... هوم ! شاید روزها و ساعت ها و دقایق مبادا حتی

بعد که می خندی چیز غریبی از چشمانم رسوخ می کند و حفره ای که گودال بزرگی شده را ذره ذره وادارش می کند به عقب نشستن. آرامش نسبی به سراغم می آید و دوباره روز از نو

ایمان دارم که پاد زهر همیشگی و آن آرامش جاودانی را باید در وجود تو پیدایش کنم و در آغوش تو

چقدررررر دلم هوای گریه می کند وقتی به آغوشت فکر می کنم

و به نفس کشیدن عمیق با چشم های بسته


پ.ن : این روزها دوست دارم قد تمام سکوت هایم برایت بنویسم
فقط برای " تو "


۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

لرز


نمی شود خسته نبود. لرز گرفته ام آن هم چه لرزی . لرز قبل زایش 
نوشتن سخت ترین زایش دنیاست بی آنکه بشارتی داشته باشد از بهشت یا بخشوده شدن بی آنکه تحویلت بگیرند و لی لی به لالایت بگذارند بی آنکه بتوانی بعدش یک دل سیر ناز عرضه کنی و سر خریدنش دعوا باشد بی آنکه ببرندت حمام !

اولش فقط ویار می کنی گاه و بیگاه ، درست وقتی روبروی چند آدم جدی به مصاحبه نشستی یا در بحرانی ترین لحظات خواب که حتی بودنت را هم فراموش کردی ولی این خواستن لجوج را هرگز
بعد زیادتر می شود آن قدررر که حس می کنی درد داری بدجور هم درد داری و بعد هم فرقی نمی کند کجا باشد و تو چقدر از عنصر غریبی به نام حیا در وجودت ذخیره کرده باشی ، قصد به دنیا آمدن و موجود بودن می کند به همین سختی !
آن قدر در سرت داد می کشی و آن قدر ذره ذره ی بودنت به اشک می افتند و خیس می شوند که انگار زحمت حمام بعدش را هم خودش دارد می کشد این بچه ی ناخلف عزیز
بعد بیرون می آید از هر کجایی که دوست داشته باشد اما دردناک ترینش وقتی ست که دلش بخواهد تکه تکه شود و بیرون بیاید که وای به روزگارت آن وقت
بعدش باز شروع می کنی به لرزیدن 
باز 
دوباره و دوباره و دوباره.

پ.ن : کاش کسی داشته باشی که بعد این همه زایشی که قرار هم نیست عادی شوند یا مجاری فکرت راه گشادتر شدن را پیش بگیرند ، در آغوشش تمام لرزهایت را گریه کنی


۱۳۹۲ فروردین ۵, دوشنبه

بهانه برای فکر کردن - 1


لطفا وقت بگذارید و بخوانید :


  • «تعبد» قوام دینداری است، دینداری غیر متعبدانه محال است و پارادوکسیکال است. هر دینداری باید به سخن کس یا کسانی بی چون و چرا التزام داشته باشد.معنویت متعبدانه نیز پارادوکسیکال است. تفاوت دینداری و معنویت این است که دینداری اگر تعبد نداشته باشد، دینداری نیست اما معنویت اگر متعبدانه باشد، معنویت نیست. البته این بدان  معنا نیست که یک انسان معنوی سخن بنیانگذاران هیچ دین و مذهبی را قبول ندارد منتها این سخنان را متعبدانه قبول ندارد. هر آدم معنوی نه فقط حق بلکه وظیفه دارد سخنان بنیانگذاران همه ادیان و مذاهب جهان را بشنود و هر کدام را که با عقل و وجدان اخلاقی اش سازگار بود، بدان التزام عملی و نظری داشته باشد،  بنابراین از این سخن این گونه بر نمی آید که یک انسان معنوی به سخنان بنیانگذاران و ادیان جهانی اعتنا ندارد بلکه آنها را از سر تعبد قبول ندارد.پس محال نیست که یک انسان معنوی آموزه های دین را بپذیرد. یعنی من می توانم انسان معنوی باشم و عشاءربانی به جا آورم و اما اگر پذیرش این روزه را از سر تعبد بپذیریم، من را انسان متدین می کند و نه انسان معنوی
  • معنویان دارای یک اصول مشترک فرآیندی هستند، منظور این است که این پروژه محتوا کمتر دارد تا صورت. به عنوان مثال؛ یک توصیه می گوید با دیگری چنان رفتار کن که خوش داری دیگری با تو آن رفتار را کند یا یک توصیه دیگر که می گوید راست بگو. توصیه دوم انگشت بر روی یک کار خاص گذاشته است و گفته که با هر کسی در هر وضع و حالی و در هرمکانی باید راست بگویی اما توصیه اول انگشت روی هیچ کار خاصی نگذاشته است. اگر خوش داری به تو دروغ بگویند، دروغ بگو که به این می گویند توصیه فرآیندی. این فرآیند اگر به راست گفتن انجامید، راست بگو اگر همین فرآیند به دروغ گفتن انجامید دروغ بگو. من امروز از این تعبیر می کنم که توصیه دوم انگشت روی فرآورده خاصی گذاشته اما توصیه اول انگشت بر روی هیچ فرآورده ای نگذاشته است.قدما این را به تعبیر دیگری استفاده می کردند و می گفتند توصیه دوم؛ توصیه مادی است یعنی به یک ماده خاصی توجه کرده است اما توصیه اول توصیه صوری است یعنی صورت آن را گفته اما نگفته است صورت آن به چه ماده ای حتما باید ملحق شود. من معتقدم توصیه های معنویت؛ توصیه های فرآیندی هستند نه فرآورده ای.
  • آدم معنوی مانند یک دماسنج است. دماسنج هیچ وقت نمی گوید که من 10 دقیقه پیش میگفتم 17 درجه اما الان چگونه بگویم 18 درجه، در صورتی که دما در آن وقت 17 درجه بود، من هم 17 را نشان می دادم الان که دما 18 درجه است، من هم 18 را نشان دهم. آدم معنوی به نظرم به دنبال واقعیت ها چنان می رود که دماسنج در پی دما می رود.


گفتگوی مصطفی ملکیان با سایت شفقنا ست که می توانید اینجا (+) مصاحبه ی کاملش را بخوانید.


۱۳۹۱ اسفند ۲۳, چهارشنبه

شکوه


تو را با هر چه قیاس می کنم لطیف تری ... سعی بیهوده کرده باشم انگار

هرچه با پنجه های این ذهن الکن خاک مبهم مفاهیم را چنگ می زنم تنها تو را کنار لطافت می توانم نشاند. کاش لطافت ، مصدر بود آن وقت تا می توانستم صرفش می کردم برای تمام زمان ها ، آن وقت تو را می نشاندم روبروی تمامی شان
بر می گشتم عقب با معصومانه ترین دست های زنده گیم ، با همان دست های گچی  ِ پای تخته ی مدرسه ، با گچ قرمز ، یک علامت بزرگ تر ِ پر رنگ می گذاشتم طرف تو بعد می خندیدی ...  بعد می خندیدی ...

حرف کرامت انسان که می شود اما تمام تصوراتم را در شکوه غریبی غرق می کنی
حس می کنم از پایین به تجسم معظم چشم هایت خیره شده ام
حس می کنم تمام وجودم دارد تهی می شود از ترس . جان می گیرم ، دوست دارم فریادت بزنم
دوست دارم بی الایش ترین لحظات عمرم را بدهم برای پرستشت و لب های معصومانه ی زمان تولدم را برای بوسیدنت

برای انسان ماندن

بودن ت پشتوانه ست

برای تمام طبیعت ، تمام انسان ، تمام من


۱۳۹۱ اسفند ۱۸, جمعه

های ای آرزوهای نیامده



کاش روزی

روی تقویم

روبروی تمام روزهای سال بنویسیم : روز انسان 

بعد بی هیچ قید مضحکی از رنگ و نژاد و جنس

تبریک بگوییم بهم 

کاش



۱۳۹۱ اسفند ۱۷, پنجشنبه

کارتون - 2




کارتون از پاول کوژینسکی - Pavel Kuczynski

اهل لهستان که باشی هنوز زخم عمیقی در اعماق وجودت احساس می کنی دهانت مزه ی زهر می گیرد وقتی از جنگ بشنوی  حتی اگر 30 سال بعد تمام شدنش به دنیا آمده باشی. چه فرقی می کند؟ 

تلخ است این بازدید گاه و بیگاه به دورانی که هیچ چیز ارزان تر از انسان نبود 

خطابه ی ضد جنگ نمی نویسم - دوران جنگ را هم درک نکردم و علاقه ای به درکش ندارم ولی امثال کوژینسکی را خوب درک می کنم اوهم از نسل پس از جنگ است - گیرم نسل سوم -
گرچه کشور من بلای هولناک لهستان را تجربه نکرده اما جنگ،جنگ است به همان تلخی به همان بی رحمی به همان شمایل کریه

باید هم جنگ درصد قابل توجهی از کارتون های تلخش باشد
باید هم چکش به دست دور بیفتد در اذهان خواب گرفته ی مردم و حاکمان که مبادا خواب بمانند و دیوانه ی دیگری جهان را به جنگ بکشد

تصویر خود گویاتر از هر حرفی ست

بگذار زنده یاد قیصر عزیز بنویسد:

شهیدی که بر خاک می خفت

سرانگشت در خون خود می زد و می نوشت

دو سه حرف بر سنگ :

به امید پیروزی واقعی

نه در جنگ

که بر جنگ


پ.ن 1 : می خواهم از این به بعد در یک قسمت جداگانه به کارتونیست ها و آثارشان بپردازم . هدف اولیه بی شک برای آشنا کردن هست.
کارتون ها و بطور کلی آثار بصری ، هنرهایی هستند که درگیر ضعف های لاینحل زبانی نیستند و بنابراین هم از نظر مفهوم منتقل شده عمیق تر و از آن مهم تر، " امانت دار تر" هستند و هم مرزها را بی دغدغه و بسرعت زیرپا می گذارند.

پ.ن 2 : هرچه زیر عکس ها می نویسم نظر و تحلیل شخصیم هستند و بدیهی ست که تابع زمان نوشتنش باشد. سعی می کنم با مطالعه ی بیشتر تحلیل هایم را از حوزه ی سلیقه ی شخصی به سمت چارچوب های اصولی تر ببرم.


۱۳۹۱ اسفند ۱۵, سه‌شنبه

سردرد شناسی !


26 امین سال زنده گیم را دارم می گذرانم و هنوز به معنای دقیق نمی دانم سردرد چیست و به چه محدوده ای از نشانه ها و دردها ، می گویند سر درد؟

دو حالت که بیشتر ندارد

حالت اول اینکه  من هیچ وقت علائم، نشانه ها و دردهای ذکر شده را - که به طرز عجیبی سلیقه های شخصی درش موج می زند - لمس نکردم و هیچ وقت سردرد نشدم و تمام این همه که نوشتم و غر زدم همه تو خالی و پوچ و وهم بوده

حالت دوم هم اینکه چنین مواردی آنقدر جزو فعل و انفعالات طبیعی سرم بوده که تبدیل به عادت شده و اصلن نمی توانم تمایزی قائل باشم

یک حالت دیگری هم هست که بخاطرخودخواهی حادی که دارم ردش می کنم و آن اینکه اصلن معنای دقیق کلماتی مانند درد ، سر و... را نمی فهمم اصولا

که البته همانطور که گفتم رد می شود دیگر.

خلاصه که اگر جسارت نیست آستینی بالا بزنید و نادانی را از جهلش به در آرید

پ.ن : با تشکر قبلی


مصنوعی


نمی دانم از افراط در تعارف کردن هاست  یا عادت به انجام یک پکیج ثابت از اعمال و رفتاری که اگر انجامش بدهیم بهمان می گویند یک انسان نرمال اجتماعی . هرچه که هست حالم را بهم می زند این روابط روز به روز مصنوعی تر شده

جوری شده که دیالوگ ها را حدس می زنم از قبل و خدا می داند چه ذوقی می کنم وقتی کسی حتی شده به تغییر لحن ، قدری رنگ بزند به این رنگ و رو رفته های تکراری. اینقدر در نقش هامان فرو رفتیم و اینقدر جوری شدیم که مقبول بقیه واقع شویم که یادمان رفته انسانیم و به کنایه گزنده ی حسین پناهی : " شعور همه آفاق " !!

خسته ام از این مصنوعی بودن های مدام


۱۳۹۱ اسفند ۱۱, جمعه

یک عذرخواهی از آقای زیبا کلام



اولین و آخرین باری که آقای زیباکلام را دیدم مصادف بود با تنها سه شنبه ای که با هزار مصیبت توانستم سرکلاس های درس استاد شفیعی کدکنی عزیز حاضر شوم. از مقابل دانشکده ی علوم سیاسی می گذشتیم که یکباره زیباکلام را دیدم که با چند کتاب قطور در دست درحال خروج است. یادم هست تک تک ثانیه های آن لحظه ی کوتاهی را که با نگاه زیرزیرکی م دنبالش کردم تا پشت سرم قرار گرفت.

آن روزها بحث مدعیات زیباکلام در مناظره های با موضوع نفت در شبکه ی 4 حسابی داغ بود. شده بود تنها مخالف ایدولوژی و استنباط حاکمیت و اکثریت فهم عمومی جامعه. قائل بود به اینکه رضاخان هم فایده های قابل توجهی برای کشور داشته و صریحا روی مواضعش ایستادگی می کرد. یادم هست که بعد این ملاقات غیرمستقیم و کوتاه ، ذهنم درگیر همین مسائل شد.
من اما ذهنم درگیر برچسب های سفید و سیاه بود و در سیطره ی تاریخی که خوانده بودم و هنوز سونامی بینش شکاک و خاکستری به این قسمت از داشته های ذهنم نرسیده بود. همسو و همراه جریانی بودم که اکثریت قریب به اتفاق افکار عمومی و حاکمیت را در بر داشت و براحتی هرچه تمام تر قضاوت می کردم و برچسب سیاه می زدم بر گفته ها و ادعاهای زیباکلام هرچند که اذیتم می کردند و قلقلکم می دادند فکت های تاریخی که ارائه میکرد اما خب توجیه گر قابل تری از حالایم بودم آن روزها

هر چه که گذشت زیباکلام شخصیت قابل احترام تری برایم شد و این همزمان بود به رسیدن سونامی که آرامش خاطر را برای همیشه از ذهنم ، با خودش برد.

تا همین حالا که زیباکلام یکه و تنها جور انفعال جریان غرغرو ی روشنفکری ایران را می کشد و فعال تر از همیشه شده در عین حالی که از صراحت گفتارش لحظه ای کم نشده است.

تا همین حالا که شده وجدان بیدار روشنفکری

تا همین حالا که یک عذرخواهی بزرگ به او بدهکارم.

دیدن این لینک را صمیمانه به شما پیشنهاد می کنم و همینطور مراجعه ی توامان به سایت رسمی دکتر زیباکلام را



کارتون - 1


کارتون اول از " آنخل کاربو " * ی اهل هاوانای کوباست که در حال حاضر در مکزیکو سیتی زندگی می کند و حدود 120 جایزه ی بین المللی را از آن خود کرده است و از نویسندگان و هنرمندان ملی کوبا محسوب می شود.

کاربو بر خلاف هم وطنش " هرناندز (آرس) " ، کمتر به مسائل سیاسی و با توجه به جو غالب حاکمیت کوبا - ضد امپریالیستی - می پردازد و اکثر آثارش را اگر در اینترنت جستجو کنید به مسائل انسانی تر و لاجرم عمیق تر از مسائل سیاسی می پردازد.
شاید دلیل زندگی ش در میکزیکو سیتی هم به چنین رویکردی نامرتبط نباشد.

این کارتونش را اما عمیقا دوست دارم. یک حس مشترک جهانی درش وجود داشته باشد انگار
تنهایی های روز به روز بیشتر شده ی انسان معاصر و مدرن !
تنهایی انسانهای بی سر و دست رو دست گذاشته ی منفعل و ناچار !
و پارک هایی که فقط نیمکت شان مانده ست و سبزی چمن شان.

سویه ی کارتون ، سویه ی عامی ست که تقریبا همه فهم هم از آب در آمده و انگار توانسته زبان مشترکی باشد از یک رنج مشترک انسانی ، فارغ از هر نوع از عوامل تمایز بخش.

حالا دیگر تمدن روز به روز ، بیشتر و وحشیانه تر به آرزوهای ما حمله می کند. آرزوهای سطحی و بدیهی شبیه داشتن یک خانواده ، که تا همین 60-70 سال گذشته ، تنها و تنها با گذشت زمان و رسیدن "وقتش" - به وقوع می پیوست اما....

من اگر جای کاربو بودم بی سر بودن انسان روی نیمکت نشسته را ، به این ربطش می دادم که چنین تنهایی ها و رنج هایی جنسیت بردار نیستند

* : Angel BOLIGAN CORBO

پ.ن 1 : می خواهم از این به بعد در یک قسمت جداگانه به کارتونیست ها و آثارشان بپردازم . هدف اولیه بی شک برای آشنا کردن هست.
کارتون ها و بطور کلی آثار بصری ، هنرهایی هستند که درگیر ضعف های لاینحل زبانی نیستند و بنابراین هم از نظر مفهوم منتقل شده عمیق تر و از آن مهم تر، " امانت دار تر" هستند و هم مرزها را بی دغدغه و بسرعت زیرپا می گذارند.

پ.ن 2 : هرچه زیر عکس ها می نویسم نظر و تحلیل شخصیم هستند و بدیهی ست که تابع زمان نوشتنش باشد. سعی می کنم با مطالعه ی بیشتر تحلیل هایم را از حوزه ی سلیقه ی شخصی به سمت چارچوب های اصولی تر ببرم.




۱۳۹۱ بهمن ۲۹, یکشنبه

برای نمایش ویتسک



اواسط نمایش بود ، فرمانده انگار که از دل داستان بیرون پریده باشد ، زل زد به ما

( با شمام ، شمایی که دستت زیر چونه ت ئه ، شما خوبی – شمایی که پیراهن راه راه تنت کردی ، شما خوبی - .... نه نه همه تون بدید – فقط من خوبم فقط من خوبم )

و بعد با همان قاه قاهی که وقت باریدن باران ش ، به زیرزمینش برگشت ، به درون داستان

دقیقا همان وقتی بود که شاید اکثرمان شروع کرده بودیم به قضاوت ، به سرزنش و سرتکان دادن به ویتسک، موجود ضعیف و بی سروپایی که ناتوانی اش انگار روی اعصاب راه می رود . بعد لابد خودمان رو می گذاشتیم جای او و با پروفسور و فرمانده و مرد اسکیت باز و حتی ماریا ، درگیر می شدیم ، دادی می زدیم و دعوایی می کردیم بلکه دلمان خنک شود ، بلکه انتقام روحیه ی جریحه دارمان را بگیریم. بعد برگردیم و زل بزنیم به ویستک که دیدی؟ که فهمیدی؟ که یاد گرفتی؟

درست در گیر و دار همین حال ها بود شاید که اینطور فرمانده سیلی مان زد !! و این شاید شروع دیگری بود بر یک پایان – شروعی برای آنها که صورتشان از درد سیلی درد گرفت و بیایید بگذریم از آنهایی که ضد ضربه و عادی !! ، تا انتهای فیلم قضاوتشان را کردند.






دیالوگ ها شعاری بود و نمادی ، درست مثل صحنه.

سطل شده بچه ی خوش خنده و سرزنده ی ماریا و ویتسک، درست خواندید ، سطل 

نمی دانم شاید چون محفظه ای خالی را نشان می دهد که آماده ی پذیرش هر نوع آبی هست از زلالی رود و باران تا کثیفی لجن و مرداب و تا قرمزی خون و جنایت و انتقام ( صحنه ی اخر نمایش) . کار سطل آب کشیدن است ، آب کشیدن از حوض ، از چاه ، شاید که بی هوا نیمه شبی باشد و ماهی هم در آب و ما آب ماه دار را کشیده باشیم شاید هم ....

هرچه که هست سطل است دیگر سطل. می شود محل تجمیع قطره های باران ناخواسته ای که از سقف توو آمدند یا بشود فرودگاه پوزه ی اسب و سگ و گاو تا تشنه نمانند می شود اصلن تویش آبی هم نباشد – ابزار بریزند یا نعل اسب یا شیر گاو یا هر چیز دیگری ... آدم چه می داند؟

صحنه شده نیم دایره ای با دو درب خروجی در دو انتهای قطرش، که از هر طرف بیرون بروی از طرف دیگر وارد می شوی

راه گریزی نباشد انگار.

نیم دایره ست با دو لبه ی مسطح – آرامش گاه های موقتی برای همه و البته دائم برای فرمانده هان و پرفسورها که هیچ گاه پای بر این نیم دایره ی پر اضطراب بی ارام نمی گذارند ، مگر روی کول نمونه های ازمایشی شان

اهالی ارامش اند و زیر زمین . هر کسی هم که هم داستانشان شود با خود به زیر زمینی می برند امن تر از اضطراب دوار! همه را جز ویتسک . باید هم نرود ، اخر جایگاه ویتسک نه زیر زمین که روی ماه است نه به قاه قاه که به اشک
زمین و زیر زمین امنش مبارک انها که نظامی گری را مسخ کردند ، یادشان رفته ماه ، با این که دلشان برای باران تنگ شده اما پوشالی ست ، با شلاق زدن و خود زنی درست بشو نیست ، دوران مسیح ها تمام شده دیگر که پاک شدن مصائب را به گردنش بیندازیم و وجدانی تازه کنیم، اشکال از چشم هایی ست که برای ماه تنگ نشده ، نگریسته ، چشم هایی که کورند – مبارک آنها که علم را زنجیر هایی کردند بر پای انسان تنها و درمانده ، زنجیر هایی که بوی گند تازگی می دهد و دوام.

هوم !

چرا هیچ کدام مان نپرسیدیم چطور شد ماریا به آن مرد اسکیت سوار خوش زرق و برق دل بست؟ چه بر سرمان آمده که بدیهی از کنارش رد می شویم؟ ما ماریا های دنیای واقعی نیستیم که عشق را به لجن پول و مقام کشیدیم؟

ویتسک اما تنها انسان شریف و بی عرضه ی نمایش بود. سوت نمی توانست بزند حتی ، به ساز زور و زر می رقصید،می چرخید می نشست بر میخاست ، توی شیشه ی ای که گفته اند می شاشید حتی ! اما شریف بود حتی از همزادش هم شریف تر. همزادی که چند بار شمشیر دستش داد و او انداخت – همزادی که پشتش به ماه بود و او ولی محو در ماه !
همه ی ما نگاه مان به شمشیر بود و ویتسک و ماریا و همزاد اما

اما

اما


فقط نگاه ویتسک بود که به ماه بود.


پ.ن : هر کس که ویتسک را دید خیلی به سوال های عمیق درونش باید جواب پس بدهد حالا حالا ها و من از همه بیشتر!


۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

چیز

" چیز هایی هست که ... " می دانم .


خاک

کاری که ندارد

می شود نشست و چشم دوخت

می شود ایستاد و چشم دوخت

می شود هم رفت

کارت نخواهند داشت آنهایی که به پیروی از کلاغ ها به خاک سپردی شان.


ب مثل بهانه

باید که میدان برای جولان بهانه زیادتر شود

وقتی تصمیم می گیری قدری اخلاق نازل تعارفاتت را کنار بگذاری 


۱۳۹۱ بهمن ۵, پنجشنبه

بی قراری


حس دردآوری ست اینکه بین همهمه ی آدم ها، یکهو دلت خالی شود ضعف برود. بعد بی که کسی بفهمد کمی برای خودت دل بسوزانی و سعی کنی هضم شود. همین جاهاست تقریبا که بی قراری شروع می شود و...

پ.ن : چندین خط ادامه ش دادم بعد که برگشتم دیدم بی فایده ست و تمسخر انگیز
بقیه اش را یا تجربه کردی و می دانی چه دردی ست یا نکردی و خب هیچی.


۱۳۹۱ دی ۲۰, چهارشنبه

انگار


دارم کم کم شک می کنم به این که جایی حوالی همین چند وقت پیش ، اگر بحثی نمی کردم یا نظری نمی دادم در طول روز ، درباره ی چیز مهمی یا بی اهمیتی ، روزم شب نمی شد
آدم به یک جاهایی می رسد که چیزی برای نوشتن و گفتن اذیتش می کند
انگار دستی یا هرچیزی ، چه فرقی می کند؟

حالا ولی به این انگارها خو گرفته باشم
راستش را بخواهید می ترسم
گرچه روحیه ی نهفته ی خود مظلوم نمایی ام را - گرچه نا موفق - ارضا کند

نمی دانم اسمش چیست؟
خیلی هم علاقه ای به دانستنش ندارم

بیشتر حالا دارم جان می کنم که همین چند خط ام از نظر گفتاری فرم ثابتی داشته باشند
که بعد قضاوت نشوم
که نادیده نباشم
که بی تفاوت از کنارم گذشته نشود

در تمام این مدت نتوانستم جلوی این یکی را بگیرم
همین شهوت دیده شدن را
درست مثل ساعتی که یک نفس تا خود بی نهایت کار کند
نمی شود حتی بروی و از گوشه ای ببینی اش
مهلتت نمی دهد بد مصب

دقیقا وقتی اذیت کردنش را حس می کنی که همان " چیز " ها رهایت نکنند
بعد کارهایی می کنی که تمام این سالها مسخره اش می کردی
بعد وسط انجام همان کارها زجر می کشی
له له می زنی که تمام شوند
بگذرند و دوباره بچپی به همان انفعالت

و پشت سر هم با خودت تکرار کنی که
هزار بار شرف دارد این مظلوم نمایی های منفعلانه !