باید بشود که بنویسی؛ حتی اگر فقط یکبار در روز یا شبی که می تواند یادت هم نباشد، پناه آوردی باشی به نوشتن. به همین نوشتن غریب
چقدررر این روزها ، خاصه وقتی در خانه را می بندم و راه می افتم به سمت شرکت ، دلم برای نوشتن تنگ می شود. معلوم است که بیزارم از تمام شدنم ، از شبیه همه ی مردم تکراری اطرافم شدن، معلوم است که بیزارم از تکراری شدن روال زندگی و رسیدگی به معیشت به عنوان اولویت اول زندگی. اما دلیل تنگ شدن دلم برای نوشتن این ژست های بیرونی ام و امثالهم نیست
بی که حرف اضافی بزنم و بی که از همین نوشتنی بگویم که شده عنوان این دلنوشته ! ، نه که بخواهم ، که احساس نیاز می کنم به نوشتن
این است که از بی حوصلگی م برای نوشتن و بعد دلتنگی ام درست وقتی که نمی شود نوشت ، از همین تسلسل خنده دار و تلخ خسته شده م
خواهم نوشت حتی اگر ارزش والایی برای خواندن نداشته باشد و حتی کهکشانهای زیادی با همین چند ماه گذشته م داشته باشند
و شاید برای اولین بار در زندگیم می خواهم بنویسم فقط برای نوشتن .