۱۳۹۱ بهمن ۲۹, یکشنبه

برای نمایش ویتسک



اواسط نمایش بود ، فرمانده انگار که از دل داستان بیرون پریده باشد ، زل زد به ما

( با شمام ، شمایی که دستت زیر چونه ت ئه ، شما خوبی – شمایی که پیراهن راه راه تنت کردی ، شما خوبی - .... نه نه همه تون بدید – فقط من خوبم فقط من خوبم )

و بعد با همان قاه قاهی که وقت باریدن باران ش ، به زیرزمینش برگشت ، به درون داستان

دقیقا همان وقتی بود که شاید اکثرمان شروع کرده بودیم به قضاوت ، به سرزنش و سرتکان دادن به ویتسک، موجود ضعیف و بی سروپایی که ناتوانی اش انگار روی اعصاب راه می رود . بعد لابد خودمان رو می گذاشتیم جای او و با پروفسور و فرمانده و مرد اسکیت باز و حتی ماریا ، درگیر می شدیم ، دادی می زدیم و دعوایی می کردیم بلکه دلمان خنک شود ، بلکه انتقام روحیه ی جریحه دارمان را بگیریم. بعد برگردیم و زل بزنیم به ویستک که دیدی؟ که فهمیدی؟ که یاد گرفتی؟

درست در گیر و دار همین حال ها بود شاید که اینطور فرمانده سیلی مان زد !! و این شاید شروع دیگری بود بر یک پایان – شروعی برای آنها که صورتشان از درد سیلی درد گرفت و بیایید بگذریم از آنهایی که ضد ضربه و عادی !! ، تا انتهای فیلم قضاوتشان را کردند.






دیالوگ ها شعاری بود و نمادی ، درست مثل صحنه.

سطل شده بچه ی خوش خنده و سرزنده ی ماریا و ویتسک، درست خواندید ، سطل 

نمی دانم شاید چون محفظه ای خالی را نشان می دهد که آماده ی پذیرش هر نوع آبی هست از زلالی رود و باران تا کثیفی لجن و مرداب و تا قرمزی خون و جنایت و انتقام ( صحنه ی اخر نمایش) . کار سطل آب کشیدن است ، آب کشیدن از حوض ، از چاه ، شاید که بی هوا نیمه شبی باشد و ماهی هم در آب و ما آب ماه دار را کشیده باشیم شاید هم ....

هرچه که هست سطل است دیگر سطل. می شود محل تجمیع قطره های باران ناخواسته ای که از سقف توو آمدند یا بشود فرودگاه پوزه ی اسب و سگ و گاو تا تشنه نمانند می شود اصلن تویش آبی هم نباشد – ابزار بریزند یا نعل اسب یا شیر گاو یا هر چیز دیگری ... آدم چه می داند؟

صحنه شده نیم دایره ای با دو درب خروجی در دو انتهای قطرش، که از هر طرف بیرون بروی از طرف دیگر وارد می شوی

راه گریزی نباشد انگار.

نیم دایره ست با دو لبه ی مسطح – آرامش گاه های موقتی برای همه و البته دائم برای فرمانده هان و پرفسورها که هیچ گاه پای بر این نیم دایره ی پر اضطراب بی ارام نمی گذارند ، مگر روی کول نمونه های ازمایشی شان

اهالی ارامش اند و زیر زمین . هر کسی هم که هم داستانشان شود با خود به زیر زمینی می برند امن تر از اضطراب دوار! همه را جز ویتسک . باید هم نرود ، اخر جایگاه ویتسک نه زیر زمین که روی ماه است نه به قاه قاه که به اشک
زمین و زیر زمین امنش مبارک انها که نظامی گری را مسخ کردند ، یادشان رفته ماه ، با این که دلشان برای باران تنگ شده اما پوشالی ست ، با شلاق زدن و خود زنی درست بشو نیست ، دوران مسیح ها تمام شده دیگر که پاک شدن مصائب را به گردنش بیندازیم و وجدانی تازه کنیم، اشکال از چشم هایی ست که برای ماه تنگ نشده ، نگریسته ، چشم هایی که کورند – مبارک آنها که علم را زنجیر هایی کردند بر پای انسان تنها و درمانده ، زنجیر هایی که بوی گند تازگی می دهد و دوام.

هوم !

چرا هیچ کدام مان نپرسیدیم چطور شد ماریا به آن مرد اسکیت سوار خوش زرق و برق دل بست؟ چه بر سرمان آمده که بدیهی از کنارش رد می شویم؟ ما ماریا های دنیای واقعی نیستیم که عشق را به لجن پول و مقام کشیدیم؟

ویتسک اما تنها انسان شریف و بی عرضه ی نمایش بود. سوت نمی توانست بزند حتی ، به ساز زور و زر می رقصید،می چرخید می نشست بر میخاست ، توی شیشه ی ای که گفته اند می شاشید حتی ! اما شریف بود حتی از همزادش هم شریف تر. همزادی که چند بار شمشیر دستش داد و او انداخت – همزادی که پشتش به ماه بود و او ولی محو در ماه !
همه ی ما نگاه مان به شمشیر بود و ویتسک و ماریا و همزاد اما

اما

اما


فقط نگاه ویتسک بود که به ماه بود.


پ.ن : هر کس که ویتسک را دید خیلی به سوال های عمیق درونش باید جواب پس بدهد حالا حالا ها و من از همه بیشتر!