۱۳۹۳ تیر ۲۰, جمعه

آشـــوبم ... آرامشم تـــــویی


همیشه شده تا مرز جان کندن حتی
دست می انداختم و نگاهم را می کشیدم بالا
بالا تر از همین حرف های قشری و سطحی
تا عمیق تر ببینم
از بالا
تا عمق
تا هرجایی که بشود ریزبینانه تر دید
و چیزی در دلم
شبیه هویت ایمان
دل گرمم می کرد که در امتداد جاده هایی شبیه این می شود در پی آواز حقیقت دوید

این
هر چه هست
یک تمرین سخت روحی ست
همین پر کردن فاصله ی از " نگاه " تا " عمل "
همین که تمام موجودیتت را بکشی بالا
بکنی از سطح
و بدوی
رها و با دست های باز

نفس همین تمرین ها می شود آشوب
آشوب مدام
آشوب همیشگی خسته کننده
یک باره خودت را می بینی که تبدیل شدی به : " انسان واره ی آشوب "
و تداعی گر هر آنچه ترس و لرز باشد و آشفتگی

چطور می شود با تو بود و آشوب داشت باران؟
چطور می شود حرف و یاد و عطری از تو در حوالی ام باشد و هنوز بر متنی از آشوب ، صفحه های کاغذ زنده گیم را پر کنم؟
اصلن مگر می شود اخلاق
اصلن مگر می شود خلق و خو
اصلن مگر می شود بودنم
به آرامش سحر آمیزی گره نخورد؟

نسبت آشوب با تو
شبیه تشبیه شاعرانگی های تصویر توست با ماه

تو را با ماه چکار؟

مگر می شود تو را در پهنه ای تاریک تصور کرد؟

تو بی گمان خورشیدی

در پهنه ی با شکوهی از نور
و خودت
پر نور از همه
از همیشه
و از توامان