۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

خود ویرانگری


نمیشه توی این جامعه ی گل و بلبل با این همه آدم تمامیت خواه نفس نزد و به خود ویرانگری فکر نکرد. خاصه وقتی ببینی اینطوری بهت بیشتر توجه میشه و اون حس لعنتی هم کاملا ارضا میشه ، شده به قیمت حقیر ....

هر چی به ذهنم فشار میارم یادم نمیاد لغتش ... شقیقه هام رو با انگشتام گرفتم و با چشمهای بسته می پرم تا بگیرمش تا بهش نزدیک میشم یهو از دستم می پره ، غیبش می زنه ، در میره ... مترادف دلسوزی منظورمه و هم وزن تامل یا چیزی تو این مایه ها ، واقعا چرا یادم نمیاد؟ اصلن تا یادم نیاد بقیه ش رو نمی نویسم

نخیر یادم نمیاد که نمیاد

به هرحال وقتی همینطوری بسمت فریبندگی خود ویرانگری پیش میری و می بینی هر کدوم از اطرافیانت که بهش نزدیک شده بیشتر در کانون توجهات بوده ... حالا بعد که مظهر خود ویرانگری بی نظیری مثل شخصیت اول رمان فاخر رضا قاسمی - همنوایی با ارکستر شبانه ی چوب ها - یکدفه مث خوره جون می گیره توی زندگیت دیگه تصور کن چه حالی بهت دست میده این وسط ولی از اونجایی که همیشه توی اینده ی خودم می دیدم و می بینم حالا هم ، کسی رو که میتونه نقش تاثیر گذاری فارغ از شعاع تاثیر ، روی جامعه باشه اینه که جرات بی گدار به اب زدن رو توی این موضوع هم از دست دادم

یه خود ویرانگری مضاعف میخوای اسمش رو بذاری یا بزدلی ، مهم نیست ... مهم اینه که داری نوشته های کسی رو میخونی که جلوی دریای طوفانی فریبنده ای ایستاده و تازگی ها با تعاریف فاخر و جذابی از دریا تعریف کردند و توی سرش دارن دو تا چیز به دو جهت مخالف می کشندش ... اولی دریای طوفانی و فریبنده و دومی شهری که نمیخواد اب به سمتش حرکت کنه و ببلعتش

همین.


پ ن : هنوز یادم نیومده با اینکه دو سه ساعت گذشته از نوشتنم  :(

پ ن 2 : بعد حدود 34-35 ساعت توی یه اهنگ رپ اعتراضی خیلی اتفاقی پیداش کردم ... ترحم

منظورم ترحم بود ، ترحم


۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه


میشد هنوز پشت همین هنوز پناه بگیریم

باور کن میشد باران ، کاری نداشت اصلن فقط کافی بود دوباره بی دلیل برایم بخندی و بعد مرا تنها بگذاری و بروی بی سر وصدا  قایم شوی پشت هرجا که دوست داشتی و مثل همیشه باقی ماجرا را نمی دیدی

چه فرقی می کرد اصلن دیدنت؟ تنها همان لب خندت اگر می بود می دیدی هنوز می شود پشت همین هنوز پناه گرفت

بی حرفی

بی اعتراضی

بی مرگی

بی ....

بگذریم

۱۳۹۱ شهریور ۱۷, جمعه

خودخواهی های من


با اینکه وضعیت مالی این روزها حتی اگر سعی هم به صرفه جویی باشه اصولا وضع خوبی نیست و نمیتونه که باشه ، یه حس مغرور و سمج ضربه ی نهایی ش رو بهم وارد کرد و تا بخودم اومدم توی مغازه ای بودم که فروردین امسال MP4 م رو ازش خریده بودم و توی دستام داشتم با قاب هدفونی که از همون روز چشمم رو پشت ویترینش گرفته بود بازی می کردم
تازه انگار میخواست یه ضربه ی محکم تر دیگه م بهم بزنه چون از طرف پرسیدم اقا از این بهتر قیمتش چنده؟ گفت 100 هزار تومان .... باور کنید اگه تا سقف 50 تومان میگفت حتما می خریدمش

حالا توی خونه انگار تموم دایره ی موسیقی های محبوبم رو تموم و کمال مال خودم کردم و رسوندم شون نزدیک ترین جا به گوش هام و سرم و بهشون دستور دادم پشت هم و بی وقفه واسم بخونن و بخونن و بخونن

حالا دیگه نه تنهای صدای دست زدن هام که بشکن های کنار هدفون رو هم نمیشنوم

توی یه فضا که پشت پلک هام می سازم با موزیک های مورد علاقه م چند مدتی از این زندگی پر اندوه رها میشم

حس بی نظیریه انصافا

باور کنید پول هنوز میتونه معجزه کنه برعکس بقیه ی چیزا !!!!

اما کاش که میشد چیزهایی مثل آغوش  و ... هم از دست پول بر می اومد