۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

لرز


نمی شود خسته نبود. لرز گرفته ام آن هم چه لرزی . لرز قبل زایش 
نوشتن سخت ترین زایش دنیاست بی آنکه بشارتی داشته باشد از بهشت یا بخشوده شدن بی آنکه تحویلت بگیرند و لی لی به لالایت بگذارند بی آنکه بتوانی بعدش یک دل سیر ناز عرضه کنی و سر خریدنش دعوا باشد بی آنکه ببرندت حمام !

اولش فقط ویار می کنی گاه و بیگاه ، درست وقتی روبروی چند آدم جدی به مصاحبه نشستی یا در بحرانی ترین لحظات خواب که حتی بودنت را هم فراموش کردی ولی این خواستن لجوج را هرگز
بعد زیادتر می شود آن قدررر که حس می کنی درد داری بدجور هم درد داری و بعد هم فرقی نمی کند کجا باشد و تو چقدر از عنصر غریبی به نام حیا در وجودت ذخیره کرده باشی ، قصد به دنیا آمدن و موجود بودن می کند به همین سختی !
آن قدر در سرت داد می کشی و آن قدر ذره ذره ی بودنت به اشک می افتند و خیس می شوند که انگار زحمت حمام بعدش را هم خودش دارد می کشد این بچه ی ناخلف عزیز
بعد بیرون می آید از هر کجایی که دوست داشته باشد اما دردناک ترینش وقتی ست که دلش بخواهد تکه تکه شود و بیرون بیاید که وای به روزگارت آن وقت
بعدش باز شروع می کنی به لرزیدن 
باز 
دوباره و دوباره و دوباره.

پ.ن : کاش کسی داشته باشی که بعد این همه زایشی که قرار هم نیست عادی شوند یا مجاری فکرت راه گشادتر شدن را پیش بگیرند ، در آغوشش تمام لرزهایت را گریه کنی