۱۳۹۲ تیر ۳۱, دوشنبه

رسالت !

شبنم

یعنی ترنم شاعرانه ی گلبرگ

وقتی که بی حواس دلش برای آمدن بهار تنگ می شود

وقتی

دست های بی بهانه ی خیال مرا می گیرد و تا نوازش گونه های تو

هی

هی همان سرودی را زمزمه می کند

که باران و بهار و خورشید برای لب خند تو می خوانند

.
.
.

اشک

یعنی رسالت همیشگی عشق

وقتی که گاه و بیگاه به پیامبری مبعوثم می کند

که هر واژه ای بشود بادبادکی رها

رهای رها

میان بی کرانه گی  ِ  یک آسمان نگفتنی

میان انبوه یک حجم نا مشخص از دل تنگی

کاش

پایان رسالتم به اشاره ی کوچک انگشتان تو باشد




۱ نظر:

  1. شهریور :

    خیال می کنم

    نشسته ام زیر یک عمارت بلند سفید

    و شقایق های پشت کوه های دماوند را دسته می کنم

    بوی کاج باران خورده و تن تو می آید

    و من آن دخترک خوشبخت فالهای حافظم

    پاسخحذف