۱۳۹۱ دی ۲۰, چهارشنبه

انگار


دارم کم کم شک می کنم به این که جایی حوالی همین چند وقت پیش ، اگر بحثی نمی کردم یا نظری نمی دادم در طول روز ، درباره ی چیز مهمی یا بی اهمیتی ، روزم شب نمی شد
آدم به یک جاهایی می رسد که چیزی برای نوشتن و گفتن اذیتش می کند
انگار دستی یا هرچیزی ، چه فرقی می کند؟

حالا ولی به این انگارها خو گرفته باشم
راستش را بخواهید می ترسم
گرچه روحیه ی نهفته ی خود مظلوم نمایی ام را - گرچه نا موفق - ارضا کند

نمی دانم اسمش چیست؟
خیلی هم علاقه ای به دانستنش ندارم

بیشتر حالا دارم جان می کنم که همین چند خط ام از نظر گفتاری فرم ثابتی داشته باشند
که بعد قضاوت نشوم
که نادیده نباشم
که بی تفاوت از کنارم گذشته نشود

در تمام این مدت نتوانستم جلوی این یکی را بگیرم
همین شهوت دیده شدن را
درست مثل ساعتی که یک نفس تا خود بی نهایت کار کند
نمی شود حتی بروی و از گوشه ای ببینی اش
مهلتت نمی دهد بد مصب

دقیقا وقتی اذیت کردنش را حس می کنی که همان " چیز " ها رهایت نکنند
بعد کارهایی می کنی که تمام این سالها مسخره اش می کردی
بعد وسط انجام همان کارها زجر می کشی
له له می زنی که تمام شوند
بگذرند و دوباره بچپی به همان انفعالت

و پشت سر هم با خودت تکرار کنی که
هزار بار شرف دارد این مظلوم نمایی های منفعلانه !


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر