۱۳۹۲ تیر ۳۱, دوشنبه

رسالت !

شبنم

یعنی ترنم شاعرانه ی گلبرگ

وقتی که بی حواس دلش برای آمدن بهار تنگ می شود

وقتی

دست های بی بهانه ی خیال مرا می گیرد و تا نوازش گونه های تو

هی

هی همان سرودی را زمزمه می کند

که باران و بهار و خورشید برای لب خند تو می خوانند

.
.
.

اشک

یعنی رسالت همیشگی عشق

وقتی که گاه و بیگاه به پیامبری مبعوثم می کند

که هر واژه ای بشود بادبادکی رها

رهای رها

میان بی کرانه گی  ِ  یک آسمان نگفتنی

میان انبوه یک حجم نا مشخص از دل تنگی

کاش

پایان رسالتم به اشاره ی کوچک انگشتان تو باشد




۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه

برای تو : سلام شهریوری ِ درختان ِ تاک


به تمام کلمات سلامی دوباره خواهم کرد

به سلام

به نور

به ماه

به دوست داشتن

به تو

زنده ام به تلفظ مدام نام تو

نفس می کشم از عطر بابونه های آن نمی دانم کجایی که با دست های تو در اتاقم رخنه می کنند

من پر از هوای تازه ی برگشتنم

پر از تسلط  بی کرانه ی لب خند

من از آغاز نامه های عاشقانه ، به سوی تو پر می کشم

دست بگذار و تمام نقطه ها را بردار

من به بی انتها ترین شعر دنیا نشسته ام تا به انتهای گیسوان تو پرواز کنم

نامه هایم به تو نقطه هم ندارند چه رسد به پایان

منم سلام شهریوری درختان تاک

فرزند خلف تمام پدرانم

تمام عاشقان بی چون و چرای دنیا

با میراث گران بهای شان ، صدایت می کنم

با تمنای به ارث رسیده ام برای سلام برای دیدن لب خند تو

سلام : )

 

۱۳۹۲ تیر ۱۹, چهارشنبه

سلام


روزی شروع می کند به ترکیدن این بغض نا ماندگار سمج

آخرش که می دانی چیست؟

روزی دوباره قلم را بی آنکه بخواهم می گیرم و تند تند ازغریبی دلچسب یاد تو می نویسم میان این همه شلوغی مدام

روزی دوباره به هر قیمتی که باشد نخواهم نوشت تا نترکد

شب قبلش دوباره به خواب می روم ، می دانم

تعبیر خواب های کودکیم

شبش حتمن تو به خوابم می آیی

شبش حتمن ...

من از دست های یتیم کدام وسوسه آب می نوشم؟


کاش بشود نوشت این لعنتی های ماسیده بر ذهنم را
کاش بشود فریاد کشید
داد زد
زل زد به چشم های تو
برخاست
رقصید
و زندگی کرد درست همانطور که شاعران

هوم

مگر می شود کسی تو را ببیند و حرفی برای گفتن و احساسی برای سرودن در چشم هایش بماند؟

تو برای قداست آمده ای ، می دانم

برای غسل تمعید واژه ها

همین واژه ها که به هر چینشی حقیرند و نا توان

به واژه ها بگو تاریخ تکرار شود

بگو اعجازشان تمام شده

بگو مردم دیگر از سخن گفتنشان در گهواره به هیچان نمی آیند

بگو رسالت شان را بسپارند به مادرشان

به مریم

بگو به دوران جدید خوش آمدند

به دوران پادشاهی سکوت

شاعری من

بگذار تمام مردم جهان سالها در انتظار شکسته شدن روزه من بنشینند و من زل بزنم به چشم های تو و به خواب بروم

و دوباره خواب چشم های تو را ببینم تعبیر ِخواب ِ مسلط  ِ کودکی 


۱۳۹۲ تیر ۱۰, دوشنبه

بهانه گیری به وقت بی قراری 2

دست هایم را محکم چسبانده ام به صفحه ی ساعت

صبح برای من

با شروع مهربان چشم های تو آغاز می شود

درخت و نیلوفر و گلبرگ را نمی دانم


بهانه گیری به وقت بی قراری

دست هایم را محکم چسباندم به صفحه ی ساعت
به دلم قول دادم
تا وقتی دستور دهد برای تو بنویسم
.
.
.
سلام
بگذار بی تکلف برایت بنویسم
سرم برای شانه های تو بهانه می گیرد
تمام دلخوشی ش پناه پر لطافت غریبی است به وسعت بزرگ ترین پرچین بارانی رویاهای کودکی
بهانه می گیرد اشک
بهانه می گرد دست
بهانه می گیرد دل
بیا که این شاگردان بی قرار ، هرچه ناظم در این دنیا ست را کلافه می کنند به هر ثانیه تاخیر تو
دوره می افتند در تمام کوچه ها و خانه ها
هر چه ساعت ببینند جلو می کشند به وقت دیدن تو
به وقت دیدن تو

می بینی؟
دل است دیگر
بهانه می گیرد برای نوشتن
بعد
هیچ
مجبورم می کند به ننوشتن
امانم را بریده به سه نقطه ها پناه ببرم
...
...
...
...