۱۳۹۱ اسفند ۲۳, چهارشنبه

شکوه


تو را با هر چه قیاس می کنم لطیف تری ... سعی بیهوده کرده باشم انگار

هرچه با پنجه های این ذهن الکن خاک مبهم مفاهیم را چنگ می زنم تنها تو را کنار لطافت می توانم نشاند. کاش لطافت ، مصدر بود آن وقت تا می توانستم صرفش می کردم برای تمام زمان ها ، آن وقت تو را می نشاندم روبروی تمامی شان
بر می گشتم عقب با معصومانه ترین دست های زنده گیم ، با همان دست های گچی  ِ پای تخته ی مدرسه ، با گچ قرمز ، یک علامت بزرگ تر ِ پر رنگ می گذاشتم طرف تو بعد می خندیدی ...  بعد می خندیدی ...

حرف کرامت انسان که می شود اما تمام تصوراتم را در شکوه غریبی غرق می کنی
حس می کنم از پایین به تجسم معظم چشم هایت خیره شده ام
حس می کنم تمام وجودم دارد تهی می شود از ترس . جان می گیرم ، دوست دارم فریادت بزنم
دوست دارم بی الایش ترین لحظات عمرم را بدهم برای پرستشت و لب های معصومانه ی زمان تولدم را برای بوسیدنت

برای انسان ماندن

بودن ت پشتوانه ست

برای تمام طبیعت ، تمام انسان ، تمام من


۱ نظر:

  1. میدانی؟ بهارم با تو...

    و نمیدانم این حروف ِ بی زبان را به کدام فصل گره بزنم
    که شکوفه هایش
    از سر همه ی درختانِ سبز
    سر ریز نکند
    .
    .
    :)

    پاسخحذف