میان تمام شلوغی ها و هیاهوهای مدام این روزها ، حفره ی غریبی درونم بزرگ و بزرگ تر می شود بی آنکه خبری کند یا نشانه ای از خود بروز بدهد. بی سر و صدا می خزد به تمام جوانب روحم و بعد حس می کنم نفس تنگی گرفته ام و سرم گیج می رود
دقیقن همان وقت هاست که تمام ذرات وجودم آرزوی دیدن لب خند تو را می کند. پادزهری که ذخیره کرده ست برای روزهای مبادا... هوم ! شاید روزها و ساعت ها و دقایق مبادا حتی
بعد که می خندی چیز غریبی از چشمانم رسوخ می کند و حفره ای که گودال بزرگی شده را ذره ذره وادارش می کند به عقب نشستن. آرامش نسبی به سراغم می آید و دوباره روز از نو
ایمان دارم که پاد زهر همیشگی و آن آرامش جاودانی را باید در وجود تو پیدایش کنم و در آغوش تو
چقدررررر دلم هوای گریه می کند وقتی به آغوشت فکر می کنم
و به نفس کشیدن عمیق با چشم های بسته
پ.ن : این روزها دوست دارم قد تمام سکوت هایم برایت بنویسم
فقط برای " تو "
ماهی آ تشنه ترینن..
پاسخحذفروو لباشون آبه و آبــه..
بغل
آب آبــــ
پاسخحذف