۱۳۹۳ شهریور ۵, چهارشنبه

1393/6/6


سلام به امروز

به بهار شهریوری که از راه رسید

به آرامش


1393/6/6


امروز را سند زده اند به نام ما

همین ما ی دوست داشتنی

همین ما ی خاص و عجیب و با مزه

همین ما ی بهترین

همین ما یی که بال

همین ما ی که پرنده

همین مایی که پرواز

پرواز

پرواز

1393/6/6


سلام به امروز

به قداست فراموش نشدنی امروز که با دست های " ما " رقم خواهد خورد

سلام به امروز

که برای سالیان سال ، تبدیل می شود به " پناه " ، به ایستگاه نخستین پرواز " ما " برای کمال

سلام به امروز

که احساس می کنم هزار بار متفاوت تر از همیشه ام

سلام به امروز

به روزی که تمام جهان " ما " یی که مدت هاست با تمام عواطف انسانی مان ساختیم ، خواهد دید

سلام به امروز

به دقایقی که با لب خند وضو می گیریم

به لحظاتی که آخرین صحبت های خدا با آفریده اش را زیر لب مرور می کنیم

به ثانیه ای که قبولم می کنی



قسم به امروز

قسم به لب خند مهربان ترین خداوند به " ما "

: )

۱۳۹۳ شهریور ۳, دوشنبه

وقتی همه چیز رنگ " تو " می گیرد ...


فکر کردن نمی خواهد نوشتن برای تو
آن هم درست در لحظاتی که کلمات هم شبیه من منتظر هستند
کلماتی که سهم شان از احساسات درونی من به محدودیت خودشان است و به وسواس من ( وقتی بخواهم برای تو انتخاب شان کنم )

ساده یا سرشار از استعارات شاعرانه
چه فرقی می کند بانو؟
من در تمام نفس کشیدن هایم در انتظار همین روزها بودم
همین روزهایی که جاذبه ی زمین را احساس نمی کنم
همین روزها که بودنم در یک خلا دلچسب شناور ست همین روزها که رهایی را با دست هایم مشق می کنم
همین روزها که عطر سحرانگیز تو ، از حوالی خواب های کودکی هایم ، نفوذ کرده به اتاق ام
به خانه ام
به شهر م
به دنیایم

همین روزها که برای توصیف ش کلمات ، ناشیانه به نظر می رسند و بی تجربه
همین روزها که هر لحظه اش را زندگی می کنم
نفس می کشم

من تو را زندگی می کنم
من برای تو
در تو
من
با
تو
زندگی می کنم


۱۳۹۳ مرداد ۳۱, جمعه

به تکرار : دل تنگی


دل تنگی باید که عجیب ترین حس بشریت باشد

یک جوری است اصلن

احساس می کنی بهانه گیر شدی درست شبیه بچگی ها که " یک چیزی " می خواستی و نمی دانستی چی ؛ مدام غر می زدی و روی خط اعصاب پدر و مادرت رژه می رفتی و هر چه می پرسیدند از همان " یک چیز " می گفتی.

بعدتر ها فهمیدم که آن حس و حال عجیب و نیرومند که آنطور تمام شور بچگی هایم را قبضه می کرد دل تنگی ست
آن هم نه به تلقین معلم دیکته مان : دلتنگی
که دقیقا دل تنگی
اگر سرهم بنویسی اش انگار از سر سیری نوشتی
به درد نمی خورد
" یک چیزی " اش می شود
مفتش گران است

حتمن که باید دل تنگی را همینطور نوشت
این طور که هم روی دل اش تاکید کنی و هم روی تنگ شدن ش

دل تنگی هنوز شبیه همیشه یک باره می آید و قبضه ام می کند
دست می اندازد و چنگ می زند و من هنوز نمی دانم از کجا ؟ برای چه ؟ چطور؟
بعد گذشت آن همه قبضه شدن های گاه و بیگاه
کشف کردم هر چه حالم را در همین یکباره ها بهتر می کند حول و حوش تمامیت روح معصومانه ی توست