۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه

تصمیم


یادم نیست پشت کدام تصمیم قایم شده بودم که صدایت را شنیدم ؟

انگار ایستاده باشی و کتابی هم در دستت باشد و شاید همان شال آبی ات هم سرت بوده باشد

نمیدانم

حتی یادم نیست کدام " درد " حاضر شده بود لحظه ای چشم بگذارد

انگار می کردم همه چشم گذاشته اند و حالا ترسیده باشم انگار پشت تصمیمی قایم شده ام مبادا پیدایم کنند

تصمیم به بیدار شدن نبود این را می دانم

شاید به برهم زدن بازی بود

شاید هم به فریاد ، بلکه این ترس امانم را نبرد لااقل ، باختن " به درک "

صدایم کردی یا من صدایت را شنیدم؟

هر چه بود

پهنای صورتم خیس شد

خیسه خیس این را دقیق یادم هست

تو می خندیدی

انگار خورشید بعد این همه سال میهمان ستاره ها شده باشد

بال در آوردم

با یک قفس تا افق باز در دستانم !

سراسیمه صورتم را به شالت چسباندم که خودم این بار چشم گذاشته باشم

بی انکه هراسی در دلم باشد

بی انکه لحظه ای بترسم حتی

که نکند شاید  باز هم  روی  دامن " درد ناشناخته ای " سر گذاشته م و سر برنداشته سوک سوک خواهد کرد



اشک


چقدر دلم برای اشک تنگ شده بود ، چقدر می خواستم چشمانم خیس شود و نمیشد بس که قهر بود همه چیز و همه کس

خودم با خودم

اشک بی شک آب حیات وجدان و انسانیت هر نوع بشری ست و چه اندازه عجیب

و چه اندازه غریب

غربتی قد تمام لب خند های تو در دل شبی که پا به پای ریخته شدن خون هزاران باره خورشید ، سرود دل تنگی می خواند

نمی دانم باید چه کرد تا این چشم ها شبی یک بار لااقل خیس شوند

باور کن از هر سیگار و مشروب و پولی بیشتر می گیردت و می بردت به هیچ کجا به هیچ وقت

انگار می کنی باری روی دوشت نیست ، کودکانه و آرام در آغوش مادر بیست و چهار سال به عقب برمیگردی

و دردت تنها می شود درد بودن یا حتی آن هم ....

انگار که اعجاز باشد اشک ، تابعی نعل به نعل دست هایت ، آیه به آیه

اشک تمام طلب شبانه ی بی قراری ست که هرچه می دود نمی تواند تمام قد ببیندت ، لمست کند و در آغوشت بگیرد