۱۳۹۲ شهریور ۱۰, یکشنبه

اعتراف


دو هفته است که می خواهم بنویسم و هی نمی شود
هی بی قراری می کند برای آمدن ، که چه عرض کنم؟ برای سر ریز شدن اما
اما نمی شود
هی نمی شود
درگاه خروجی این سر صاحب مرده شد مدخل بهشت واژه های جا مانده
همگی شان یک جا و تا مرز فراموش شدن، برای بیرون پریدن تلاش می کنند و آخر صفحه ی سفید روبرویم فقط خیس می شود و بس

چه دلشوره ی عجیبی داشتم و حالا نمیدانم چه بر سرم آمده که نه از هجوم واژه ها خبری هست و نه از نمی شودها
کلافه شده م بانو
چه ربطی است میان این نزدیکی و دوری شما با تمام این اتفاقات ریز و درشت و نگفتنی که اینطور حیرت مرا بیشتر می کند؟
چرا پس من وسط این همه تاریخ عاشقانه نویس های معلوم الحال، برعکس شده حالاتم؟
وقتی که دورتری چنان می شوم و وقتی نزدیک تری چنین؟

حکایت مضحکی دارم بانو اخر می دانی؟ یکجورهای ظرفیت هضم تمام نگاهت را هم ندارم
چه رسد به ادعای برای تو نوشتن

قفل می شود تمام مجاری احساسم و غالب تهی می کنم در ظرف بی منتهای حیرت
حیرت از شکوه معظم شما
و بعد

بعدی ندارد

همین 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر