۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

من و تو هزار سال بعد ... عشق ، زندگی ، تناسخ


نمی شود که ننویسم این روزها و این صبح ها
نمی شود که چشم هایم پر نشوند
نمی شود که به آرامش پشت کنم

نوشتن برای تو باز کردن دری ست به سوی آرامش
قرار
اصلن بیا بگوییم قرار
می شود که کسی آرام باشد و بی قرار؟ نمی دانم
این را ولی خوب می دانم که وقتی بی قراری ، هیچ چیزی نداری آرامش که سر جای خودش
پس هر بار که می نویسم برای تو انگار در خانه را برای قرار باز می کنم

کاش می شد فاخر تر از این بنویسم ولی چه کنم که وقت بی قراری ....
چه کنم که وقتی با تو حرف می زنم و برای تو دست خودم نیست که این کلمات ناقص چطور به دنیا می آیند و کنار هم می نشینند
فقط دوست دارم بی پروا باشم
بی پروا بنویسم
بگویم
آرام توی گوشهایت داد بزنم!
بعد ناامید از این همه نقصان کلمات عاجز ِبیچاره ، یک دل سیر نگاهت کنم
نگاه
نگاه
نگاه
بی پروا نگاهت کنم و ذره ذره ، قرار شروع کند به پیشروی ...
آن قدر که تمام بی قراری و بی پروایی و بی همه چیز های بودنم را بشوید بریزد پایین
و بعد

نمی فهمم اگر این اعجاز نیست پس اسمش را چه می شود گذاشت؟
اگر تو پیامبر نیستی پس از کجای این دنیای پر از چرک ، قرار در توشه ات قایم کرده ای؟
من که پیش از تو تمام زمین را گشته بودم
تو پیامبری
پیامبری از نمی دانم کجای لطیف ناب سحر آمیز

من به رسالتت
به پیامبریت
همان اولین لب خند
ایمان آوردم

بیا و دست هایم را بگیر و با خودت ببر
بیا و چشم هایم را ببند و گوش هایم را بگیر
بیا و بگذار در آغوشت تمام بی قراری های همیشه ام را
بیا و بگذار همیشه ام را
هنوزم را ....

اتاق بوی خاک باران خورده می دهد

سلام : )


۱ نظر:

  1. :)
    سلام

    در آستانه ی دری که باز میشود / بسته میشود و جیر جیر صدایش
    آوازِ آغازیست بر یک پایان
    پایانِ دل تنـــگی... آغاز دل تنگی...

    ""
    لب خندِ من
    لب خند دری ست که
    تو از آستانه اش عبور میکنی

    لب خندِ من
    خانه ی تو ست
    با هزار فانوس روشن در تاریکیِ یک شهــر..

    پاسخحذف