۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

تا تو


هوم ... کاش این اشک صاحب مرده امانم می داد 

کاش خراب شده ی با شرافتی پیدا می کردیم بی هیچ نگاهی که متهمم مان کند و بی هیچ تابلو ایستادن ممنوعی 

آن وقت دیگر بار رسوایی را برای اولین و آخرین بار از دوشم بر میداشتم و چنان در آغوشت می کشیدم 

که برای لحظاتی این همه درد بی درمان ، خجالت بکشند و رهایم کنند.

مهلت برای نوشتن هم ندارم وقتی دست هایت همین نزدیکی ها مشق نیاز لبانم را خط می زند 

بمان که بی قراری ، زمام  کاروان تمام نشدنی  " کاش "ها را از من گرفته است....


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر