هوم ... کاش این اشک صاحب مرده امانم می داد
کاش خراب شده ی با شرافتی پیدا می کردیم بی هیچ نگاهی که متهمم مان کند و بی هیچ تابلو ایستادن ممنوعی
آن وقت دیگر بار رسوایی را برای اولین و آخرین بار از دوشم بر میداشتم و چنان در آغوشت می کشیدم
که برای لحظاتی این همه درد بی درمان ، خجالت بکشند و رهایم کنند.
مهلت برای نوشتن هم ندارم وقتی دست هایت همین نزدیکی ها مشق نیاز لبانم را خط می زند
بمان که بی قراری ، زمام کاروان تمام نشدنی " کاش "ها را از من گرفته است....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر