۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه

وقتی که ...


وقتی پدر و مادرت حتی یکبار هم تا به حال همدیگر را جلویت نبوسیدند

وقتی پیش فرض موجه نشان داده شدن یا بی جنبه نبودن ، یعنی خیلی عادی از معشوق حرف زدن

وقتی هرگونه کنش احساسی در این جامعه ی بیمار نتیجه اش تمسخر است و تعجب و کنجکاوی متمایل به فضولی

باید هم یک نگرانی ذاتی لعنتی در نگاهت باشد نسبت به اطرافیانت در خیابان و کافه و خانه و پارک

دقیقا همینطور می شود که به سرت می زند ، بدجور به سرت می زند " او " یی را که بیشتر ازهر موجودی دوستش داری ، ببری

درست وسط شلوغ ترین میدان شهر و دقیقا طوری که همه نظرشان به تو جلب شود روبرویش در نهایت خاکساری زانو بزنی ،

دست هایش را آرام در دستانت بگیری ، بلند ... خیلی بلند فریاد بزنی : دوستت دارم و بعد جوری که انگار شبنم  روی گلبرگ لطیفی می رقصد دستانش را ببوسی .



پ.ن : این روزها خیلی فکر می کنم به این .


۱ نظر: