دل تنگی باید که عجیب ترین حس بشریت باشد
یک جوری است اصلن
احساس می کنی بهانه گیر شدی درست شبیه بچگی ها که " یک چیزی " می خواستی و نمی دانستی چی ؛ مدام غر می زدی و روی خط اعصاب پدر و مادرت رژه می رفتی و هر چه می پرسیدند از همان " یک چیز " می گفتی.
بعدتر ها فهمیدم که آن حس و حال عجیب و نیرومند که آنطور تمام شور بچگی هایم را قبضه می کرد دل تنگی ست
آن هم نه به تلقین معلم دیکته مان : دلتنگی
که دقیقا دل تنگی
اگر سرهم بنویسی اش انگار از سر سیری نوشتی
به درد نمی خورد
" یک چیزی " اش می شود
مفتش گران است
حتمن که باید دل تنگی را همینطور نوشت
این طور که هم روی دل اش تاکید کنی و هم روی تنگ شدن ش
دل تنگی هنوز شبیه همیشه یک باره می آید و قبضه ام می کند
دست می اندازد و چنگ می زند و من هنوز نمی دانم از کجا ؟ برای چه ؟ چطور؟
بعد گذشت آن همه قبضه شدن های گاه و بیگاه
کشف کردم هر چه حالم را در همین یکباره ها بهتر می کند حول و حوش تمامیت روح معصومانه ی توست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر